در ساعت پنج عصر

1- چند سال قبل از انقلاب : مردی که استاد دانشگاه در رشتة مردم شناسی است، وقتی با همسرش از خیابانی عبور می کنند، تصادف می کند. رهگذران از کنار آن‏ها بیتفاوت عبور می کنند و به همین سبب همسر استاد می میرد. وقتی استاد بهبود می یابد و به خانه برمیگردد، از خشمی که نسبت به بی‏تفاوتی مردم یافته است، تمامی اوراقی را که در زمینة مردم شناسی تحقیق کرده، از پنجره به خیابان می ریزد و با خود عهد می کند که دیگر برای مردم بی تفاوت کار نکند .

زمان انقلاب : چند سال بعد، زمانی که انقلاب ایران در اوج است ، استاد از همان پنجره شاهد قیام مردم است. عده ای از مردم زخمی شده اند و عده دیگری برای آن که زخمی ها را نجات بدهند کشته می شوند؛ گویی مردم دیگر بی تفاوت نیستند.

چند سال پس از انقلاب : استاد در خانه نشسته است. صدای یک تصادف را میشنود و سر از پنجره بیرون می برد.

یک جوان موتور سوار که با ماشینی تصادف کرده، در حال جان دادن است و مردم دوباره بی تفاوت از کنار او می گذرند.

 

2- برتولوچی فیلمی ساخته است دربارة انقلاب چین به نام آخرین امپراتور. داستان از این قرار است که امپراتور در حال گریختن است و به هنگام دستگیری خودکشی می کند. او را نجات می دهند، محاکمه می کنند و دست آخر او را می بخشند. تا این جا این یک فیلم سیاسی ـ تاریخی است. اما فیلم در بخش فلاش بک ها و محاکمات از این پیشتر میرود و این سؤال را مطرح می کند که این شخص چه گناهی کرده است که در خانة یک امپراتور تک پسره به دنیا آمده و دورة تاریخی پادشاهی پدرش به سر نیامده و هزار نیاز حکومتی و جبر تربیتی از یک بچة بی گناه، برای پس از مرگ پدرش، امپراتوری تدارکات می بینند. سؤال برتولوچی این است که اگر این کودک که درکاخ به دنیا آمد و امپراتور شد، در خانة یک دهقان مستضعف به دنیا می آمد، آیا احتمالاً از انقلابیون چین نمی شد ؟ و حالا خودش در دستگیری آخرین امپراتور با دیگر انقلابیون همکاری نمی کرد ؟ این جاست که فیلم از لایة سیاسی ـ تاریخی اش فراتر می رود و می شود یک فیلم فلسفی در باب اندازة آزادی انسان در ساختن سرنوشت خودش.

 

3- شعری از سعدی

گفتم آهن دلی کنم چندی       ندهم دل به هیـــچ دلبــــندی

سعدیا روز نیکـــنامی رفت        نوبت عاشقی است یکچندی

 

خوب نظرتون چیه . فکر میکنید ارتباط بین این 3 مطلب چی باشد .

خودتون را خسته نکنید که من چون خودم خیلی کم طاقتم نمیتوانم انتظار کشیدن شما را ببینم  .

مطلب امروز خودم رو اختصاص دادم به کارگردان بزرگ سینمای ایران محسن مخملباف.

نمیدانم چقدر از این زندانی و مبارز سیاسی سابق و فیلم ساز و معلم جدید شناخت دارید . احتمالا دوره دبیرستان (البته اگر جزو هم سن و سالهای من باشید ) فیلم توبه نصوح او را بدفعات دیده اید . اما من هم او را میشناختم و هم بعنوان یک روشنفکر او را ستایش میکنم . یادم نمیرود وقتی بعد از فوت همسرش (در جریان آتش سوزی ) با جمعی از دوستان مهمانش بودیم برای عرض تسلیت. از خاطراتش در مورد فیلم عروسی خوبان میگفت و اتفاقی که برای او و همسرش افتاده بود که منجر به ساخت فیلم شبهای زاینده رود شده بود (که خلاصه داستان مطلب شماره یک میباشد ) .

روح بزرگی داشت . نمیگویم از آن تیپ آدمهای سرخورده بود که آنچه برایش مبارزه کرده بود را در حال فنا شدن میدید  (آنچنان که در شبهای زاینده رود میبینیم ) بلکه همیشه با دید فلسفی و متفاوت از دیگران به موضوعات دور و بر خود نگاه میکرد (دستفروش و نوبت عاشقی نمونه بارز این دیدگاه اوست که در یادداشتی بر این فیلم در مطلب شماره 2 آورده ام و مطلب سوم شعری است که نام این فیلم از آن گرفته شده است ) .  

انصافا که دفترچه خاطرات من پر است از نوشته راجع به فیلمهای او .

خوب سرتان را درد نمی آورم . به بهانه افتخار آفرینی سمیرا مخملباف در جشنواره کن با فیلم جدیدش ""در ساعت پنج عصر"" و هم اینکه شما دوستان را بیشتر با فیلمهای این خانواده سینمایی آشنا کنم لینک سایت مخملباف را قرارداده ام تا چنانچه علاقمند هستید سری به آنجا بزنید و مطمئن باشید دست خالی برنمیگردید .

و درآخر بنا به سفارش یکی از دوستان در چند سری آینده از مطالب وبلاگم اثری از بحثهای سیاسی نخواهید دید.