اینگونه است

باور کنید دنیا همین است . چه بخواهیم و چه نخواهیم .

نوشته قبلی من یاد آور آمدن است و مطلب امروزم یادآور رفتن . چه تقابل عجیبی !

امروز بیاد بزرگ مردی مینویسم که حسرت دیدارش را هنوز بر دل دارم . نمیدانم دو سال پیش روز سوم مرداد را بیاد دارید . همه چیز با یک خبر شروع شد .

 

«احمد شاملو مرد»  

 

چه کس باور داشت مرگ او را . همانکه شعرش دمیدن صور بود در کالبد مرده جانمان . شاملو از کم شمار بزرگانی بود که دانای زمانه ی خویشند. او در امروز بود و از فردا بود، دیروز را می دانست و در او در نماند. بی اغراق او را نمی توان با هیچ یک از هم عصرانش به مقایسه نشست. او خویش بود و خود بود و بسیاری را آرزو آن بود که گوشه ای از او شوند. او اما چنین نبود، او به راز تسلط بر زبان و زبان آوری پی برد او جام کلام بر ساغر حافظ زد ولی شاملو ماند. دست در گردن مولانا مست مست هفت شهر عشق را عطار وار زیر پا نهاد و مولانا و عطار نشد. او شاملو ماند. 
او شاعری دیگر بود و شعری دیگر داشت، او سیمای درخشان انسان بود. انسان و سیمای وی در شعر شاملو چهره ای درخور می یافت، و این وی را محبوب عاشقان می کرد. شاملوی شاعر سعادت انسان را باور و سیاست را در رویایی ترین لحظات عاشقانه اش عجین داشت.

او واگویه ای از عمق درد و حزن انسانی در جامعه و جهانش را «عاشقانه» نام می نهاد.

 

شاملو از مرگ نهراسید، هر چند سخت عاشق زندگی بود. اما دریغ و درد که شاعر شاعران در سرزمینی مرد که مزد گورکن از آزادی آدمی افزون بود. چنان که خود چند ماه قبل از مرگش در بیمارستان ایران مهر تهران سرود:



نخست که در جهان دیدم

از شادی غریو برکشیدم

«من ام، آه

آن معجزت نهایی

بر سیاره کوچک آب و گیاه»!

آن گاه که در جهان زیستم

از شگفتی برخودتپیدم:

میراث خوار آن سفاهت ناباور بودن

که به گوش و به چشم می شنیدم و می دیدم!

چندان که در پیرامن خویشتن دیدم

به ناباوری گریه در گلو شکسته بودم:

بنگر چه درشت ناک تیغ بر سر من آخته

آن که باور بی دریغ در او بسته بودم

اکنون که سراچه اعجاز پس پشت می گذارم

به جز آه حسرتی با من نیست:

تبری غرقه خون

بر سکوی باور بی یقین و

باریکه خونی که از بلندای یقین جاری است.




در سوگ او و به تجلیل او سر فرو آریم که حق زبان و حرمت کلام و عزت شعر را ادا کرده باشیم.