سکه

برق سکه توی دستش لباش رو به خنده واکرد .

این سکه یک تومانی کله شاهی قدیمی شاید الان هیچ ارزش مادی نداشته باشه ولی برای اون یه دنیا خاطره های خوب و بد داشت .

 

*******

بعد از سالها دوباره به محله قدیمیشون برگشته بود .البته از اون محله سابق دیگه چیز زیادی نمونده بود جز یکی دوتا خونه قدیمی ، درخت چنار وسط محله ، حموم قدیمی و ریل قطار .

قدیمی های ذهنش دوباره زنده شدند . کوچشون که تهش میخورد به ریل قطار ،خونشون ، ننه و باباش ، مدرسه ، رفقای قدیم و خیلی چیزای دیگه .

یاد باباش خدابیامرز افتاد با تسبیح دونه درشتش و کت و شلوار و کلاه شاپو . همیشه بهش میگفت درس بخون و با بچه های محل کمتر بگرد . بیشتر کتکهائی رو که از اون خورده بود واسه گوش نکردنش بود .

از در و دیوار فرار میکرد آخه کوچه و بچه هاش یه چیز دیگه بودند .حرفاشون ، ادا اطفارشون ، فحشاشون و بازیهاشون .

تیله بازی ، خاک بازی ، لاستیک بازی ، کول سواری ، نون بیار کباب ببر و …بازی های دوران بچه گیشون تو محل بود .

وقتی شدن بچه مدرسه ای بازیهاشون هم فرق کرد .گل کوچیک ، لیس پسلیس ، بیخ دیواری ، الک دولک ، کمربند بازی ، بادبادک هواکردن و خیلی بازیهای دیگه .

بعدش هم که پشت لبشون سبز شد و یه کم سرو گوششون میجنبید افتادن تو نخ تفریحات یه جورائی خلاف .

ورق بازی ، دبرنو ، تیغی بازی کردن ، لاس زدن و غیره .

اما اون چیزی که همیشه تو یادش مونده بود قطار بازی بود . این اسمی بود که بچه های محله لب خط به این بازی داده بودند .روش انجامش خیلی راحت بود ولی دل و جرئت زیادی میخواست . کنار ریل بفاصله سه متر دو تا خط قرمز کشیده بودند . کسی که میخواست این بازی رو انجام بده باید یه پاش رو روی نشونه قرمز دوم میذاشت و وقتی قطار به نشونه اول میرسید از رو ریل قطار میپرید .

یادش اومد رسول گودو اولین قربانی این بازی بود .البته همه میگفتند تقصیرکار خودش بود . بقول بچه ها ادعاش کون خرو پاره میکرد . وقتی پریده بود قطار به پشت پاش خورده بود و اونهم با سر محکم خورده بود زمین و درجا مرده بود .

 

*******

از بین همه جوونای محله فقط سه نفر اینکار رو انجام دادند . ممل دراز ، فرهاد چاخان و اون .

یاد روزی که از ریل پریده بود افتاد . بچه محلا همه بودند . پائین ریل پر آدم بود .

پاش رو روی خط قرمز میزون کرده بود .کلفتی خط دقیقا اندازه کتونیش بود .عرق از پائین و بالاش بیرون زده بود . صدای بوق قطار نزدیک میشد . از ترس داشت سکته میکرد . دلش میخواست بیخیال بشه . یه نگاه به پشت سرش کرد . اصلا امکان بیخیال شدن نبود . هرچه باداباد .

فریاد بچه ها بلند شد . قطار به نشونه اول نزدیک میشد . تموم زورش رو جمع کرد . قطار رسیده نرسیده به نشونه اون پریده بود .

اون ور ریل دستاش رو رو زمین گذاشته بود که با صورت بزمین نخوره اما بخاطر باد قطار تعادلش رو از دست داده بود و با یه ور صورت خورده بود زمین و بالای ابروش شکافته بود .

رفیقاش ریخته بودند دو رو ورش . یه سری از بچه ها زمزمه کرده بودند که " زود پریده " اما دوستاش سر و ته قضیه رو بهم اورده بودند . خلاصه سر دست بلندش کردند و یه تومنی که برنده شده بود و بهش دادند و قضیه تموم شد .

باباش بعد از یه کتک کاری مفصل هم دو سه روزی زندونیش کرد و هم یه تومنی رو ازش گرفته بود و تا مدتها بهش نداد و وقتی هم بهش داده بود ازش قول گرفته بود که اون رو هیچ جورائی خرج نکنه .

 

*******

برق سکه یه تومانی از فکر و خیال بیرون اوردش .

مسافت زیادی رو همین جوری کنار ریل اومده بود .انگار داشت از گذشته به حال قدم میزد . سنگهای کوچیک جلو پاش رو این ور اونور شوت میزد . تو همین حال یهو نشست . چیزی رو که میدید باورش نمیشد . سنگ و خاک رو با دستش کنار زد . خودش بود نشونه قرمز . بلند شد . سه قدم بلند برداشت و دوباره نشست .شروع کرد کنار زدن خاکها و سنگها . چشماش برق زد . نشونه قرمز دوم رو هم پیدا کرد . از خوشحالی مثل بچه ها پرید بالا و داد کشید .

باورش نمیشد .کنار نشونه دوم ایستاده بود و از ته دل میخندید . تو همین حال و هوا صدای بوق قطار رو از دور شنید . ایستاد . نگاه کرد . قطار از اون دورا پیدا بود . یه لحظه ترسید . یاد پریدنش افتاد .خیس عرق شد مثل همون وقت .بی اختیار دستش رفت بالای ابروش و حس کرد درد میکنه .کتش رو از تنش درآورد .یقه پیرهنش رو باز کرد .نگاهی کرد .قطار نزدیکتر میشد . خودش رو عقب کشید . خواست فرار کنه اما پاهاش به زمین چسبیده بود .

زمزمه ای تو گوشش پیچید " اون زود پریده " . نگاهی به پشت سر کرد . توخیال کلی بچه ها رو دید که از سر و کول هم بالا میرفتند و اونو نشون میدادند و میخندیدند .  

فریاد زد نه نه من زود نپریدم . کفشاش رو از پاش درآورد . نگاهی کرد . قطار رو میشد خوب خوب دید . یه قطار باری بود با کلی واگن .

دستی به موهاش کشید . پاش رو روی نشونه میزون کرد مثل همون موقع . سکه یه تومنی رو محکم گرفت تو دستش . قطار بازهم نزدیک شد . حالت نیم خیز گرفت . زیر لب خندید . حس خوبی داشت . مثل آدمی که میخواد جبران کنه . قطار به ده متری نشونه اول رسید . نگاهش به نزدیک شدن قطار بود و تو دلش میشمرد . سه ، دو ، یک و .....

 

*******

قطار از جلوش رد شد . اون نپریده بود . نتونسته بود بپره . همونجا نشست . قطار هم رفته بود . فقط اون بود و ریلهای موازی و دوتا نشونه قرمز . بلند شد . کفشهاش رو پا کرد . کتش رو پوشید . خواست برگرده که برق چیزی نظرش رو جلب کرد .

نگاه کرد . یه تیکه فلز چسبیده بود به ریل قطار . فلز که نه . یه سکه یه تومنی له شده  .