لبخند

بقول همکاراش ساخته شده بود واسه این شغل .

تو این مدت 20 ساله خدمت حتی یه روز هم دیر سر کار نیومده بود و این یه رکورد براش بود . البته منظبط بودن جزو اخلاقش بود چه توی اداره و چه توی خونه .

اما نکته اصلی رفتارش که بعنوان یه صفت خوب توی اداره ضرب المثل همه شده بود لبخند دائمی روی لباش بود . هیچکس از همکارای قدیمی یادش نمیومد که این ختده جادوئی از روی لبای اون افتاده باشه .  

از رئیس اداره گرفته تا کارمندها و ارباب رجوع ها همگی وقتی از جلوی اتاقک نگهبانی رد میشدند بجای قیافه عبوس و اخم آلود ، لبخند زیبای اون رو میدیند .

توی خونه هم همینطوری بود . حتی وقتی که 48 ساعت هم سر شیفت بود وقتی که خسته به خونه میومد اون لبخند از رو لباش محو نمیشد .

خانمش بهش گفته بود که اون توی خواب هم لبخند میزنه .

 

*******

 

چشماش به رفت و آمد آدمها بود ولی فکرش جای دیگه کار میکرد . اون اتفاق توی مجلس ختم دیروزی مثل صحنه های تئاتر مرتبا تو فکرش تکرار میشد .

"اون روز با همکارا رفته بودند مجلس ختم یکی از رفقای قدیمی . این مجلس هم مثل بقیه مجلس هائی که میرفت بود . نوحه خوندن و چائی و حلوا و خرما خوردن و تسلیت به بازماندگان گفتن و ... اما یه حرفی شنید که تموم ذهنش رو بهم ریخت . بغل دستشون یه آقائی (که از بستگان نزدیک مرحوم بود) بهمراه پسر 4 سالش نشسته بودند . پسرک همونجوری که نشسته بود بیقراری خودش رو نشون میداد گاهی پاهاش رو دراز میکرد ، گاهی میخوابید ، گاهی نیم خیز میشد و خلاصه یه جا بند نبود . تو همین بالا پائین شدنهای پسرک یهو  صدای ناخوشایندی بلند شد !

دور و وریهای پسرک به احترام مجلس بزور خنده خودشون رو خوردند اما برعکس اونها پسرک خودش شروع کرد به خندیدن .

پدر پسرک با چهره ای غضب آلود نگاهی به پسرک کرد و زیر لب گفت : مرض ، خیلی کار خوبی کرده نیشش رو هم وا میکنه ! مگه نمیبینی مجلس ختمه . تو مجلس که نباید خندید .

پسرک که از ترس قیافه پدر خودش رو جمع کرده بود با لحنی کودکانه گفت : پس چرا اون آقاهه که بغلت نشسته داره میخنده ؟

نگاه دور و وریها روی چهره اون زوم شد . آره اون داشت لبخند میزد اما نه اون لبخندی که پسرک خیال میکرد بلکه فقط و فقط از روی عادت . یه کم جا خورد . مکثی کرد و رو به پسرک گفت : اما منکه نمیخندم !

پسرک با حالتی حق به جانب گفت : ولی منکه میبینم داری میخندی . اوناها معلومه ."

عرق سردی رو پیشانیش نشست .

دیگه نمیخواست باقیش رو بیاد بیاره . البته باقیش خیلی هم خوب بود چون دوستان یه جوری رفتار کردند که یعنی اون پسرک حالیش نیست و شما به بزرگی خودتون ببخشید و ما میدونیم چه خبره و از این حرفها اما اون چیزی که بفکرش برده بود واقعیت مهمی بود که تو حرفهای ساده یه بچه شنیده بود :اون نمیتونست نخنده !  

 

*******

 

توراه خونه بود . زیر لب با خودش زمزمه میکرد : من نمیتونم نخندم .

 اونائی که از بغلش رد میشدند فکر میکردند داره زیر لب صلوات میفرسته . حواسش به اطراف نبود . البته اونقدر تو این چند ساله این راه و رفته بود و اومده بود که دیگه بی اختیار و چشم بسته هم میتونست بره خونه . رسید به چهارراه . آروم مشغول رد شدن بود . گل فروش تو چهارراه اومد طرفش و گفت : آقا گل بدم ؟

گل نمیخواست اما حس جواب دادن هم نداشت . سرش بلند کرد و فقط نگاهی به گل فروش کرد . همین نگاه با لبخند کافی بود که گل فروش مطمئن تر بپرسه : آقا گل بدم ؟

چشماش سیاهی رفت . گیجی خورد و زمین افتاد و دیگه هیچ نفهمید .

بهوش که اومد تو درمانگاه بود . زن و بچش بالاسرش و یه سرم بدستش آویزون . سرش سنگین شده بود و درد میکرد حس میکرد دید چشماش هم کم شده . توی بدنش هم یه احساس کوفتگی میکرد .

دکتر فشارش رو گرفت ، رو به زنش کرد و گفت : نگران نباشید ، فشارش افتاده بود . یه روز بستری باشه خوب میشه البته با این روحیه شادی که من از ایشون میبینم شاید یکی دو ساعت دیگه مرخص شد .

اگه حالشو داشت حتما یه مشت تو صورت دکتر میزد اما...

خانمش همونجور که با تشکر دکتر رو بدرقه میکرد یه ساندیس باز کرد و اومد کنارش و گفت : یه دفعه چی شد آقا ! منکه نزدیک بود سکته کنم . بهم که خبر دادند اینجائی نفهمیدم چه جوری خودم رو رسوندم . صد دفعه مردم و زنده شدم . گفتم نکنه خدائی نکرده زبونم لال سکته کرده باشید ! چقدر گفتم بیشتر بخودتون برسید ، کمتر حرص و جوش کنید آخه اگه خدای نکرده اتفاقی بیفته من چکار کنم . بازم الحمدالله دکتر گفت خطری نبوده و حالتون خوب میشه . شکر خدا این خندتون حکایت از سلامتیتون داره و ...

بقیه حرفهای زنش رو نفهمید . براش جالب بود  زنش هم که 20 سال باهاش زندگی کرده نمیدونه اون لبخند زدنش از روی  عادتشه .

 

*******

 

تو آینه داشت خودش رو نگاه میکرد . با دست دو طرف لبش رو گرفت و انگشتاش رو بهم نزدیک کرد . یه لحظه دهنش مثل دهن ماهی ها شد اما جالب بود که لبخندش محو شده بود . دستشو برداشت و دوباره لبخند همیشگی رو دید . اینکار رو چند بار تکرار کرد اما بیفایده بود .

به آلبوم قدیمی عکساشون نگاه میکرد . تموم آلبوم رو ورق زده بود . همه عکسهای خودش رو دیده بود اما دریغ از یک تفاوت . همه جا لبخند . حس بدی داشت . اشک تو چشماش قل زد .

پیش خودش فکر میکرد اصلا بیخیال اون قضیه بشه . مگه اون ماجرا چقدر مهم بوده که اینقدر فکرش رو اذیت کرده ، خوب نمیتونه نخنده. تا الان هم این یه حسن براش بوده نه یه عیب . هم تو اداره انگشت نما هست هم تو فامیل . روحیه اش هم همیشه شاد شاده . مگه چند سال دیگه قراره زنده بمونه . همه هم گفتند که آدم باید تو این دو روزه دنیا از زندگیش لذت ببره .  بیخودی داره خودش رو عذاب میده . دیگه هم تو هیچ مجلس ختم یا جائی که نیاز به نخندیدن داشته باشه نمیره ....

با این افکار بخواب رفت . تو رویا قبرستون رو دید . زنش و دخترش و اقوام هم بودند . همه دور یه قبر جمع شده بودند و مشغول گریه کردن بودند . نزدیکتر رفت . رو سنگ قبر اسم و عکس پسرش رو دید . وحشت کرد . پاهاش شل شد . همونجا کنار قبر نشست . مات و مبهوت این صحنه رو میدید . تو همین حال یه نفر مثل خودش رو دید که سرش پائینه . دستی به شانه های او زد . او سرش رو بالا آورد . چهره خودش بود . سیاه سیاه با چشمهائی مثل خون اما لبخندی شیطانی روی لب . از ترس فریادی کشید و از خواب پرید ...

 

*******

 

همه تو قبرستون بودند . نوحه خون داشت مرثیه میگفت . یه سری گریه میکردند و یه سری صحبت . البته گریه کنها تعدادشون خیلی کم بود . آخه 7 روزی میشد که اون خودکشی کرده بود .