نیمکت

باد خنک پائیزی بدنش رو مور مور میکرد .

از وقتی روی نیمکت همیشگی خودش توی پارک دراز کشیده بود فکرش بشدت مشغول بود .

حتی دیگه خوردن ساندویچ و یه شیشه نوشابه خوشحالش نمیکرد .

به شیشه قرصی که تو دستش بود نگاه کرد و حرف داروخانه چی تو گوشش زنگ زد " این شیشه قرص خواب آوره قویه " . البته قبل از اینکه داروخانه چی بهش شک کنه جیم زده بود .

نمیدونست چی میخواد . مرتب اوضاع خودش رو پائین بالا میکرد . میدونست از این که هست دیگه نه خوشبخت تر میشه و نه بدبخت تر . همین زندگی که روزاش به گدائی میگذره و شباش هم خواب نیمه از ترس مامورای پارک . اصلا از اون موقع که یادشه همینجوری زندگی کرده . نه دلخوشی و نه ...

به قول اون پیرزن گداهه نافش رو با بدبختی بریدن . فکر میکرد اگه موقع تولد یه جورائی زنده نمیموند خیلی واسش بهتر بود . تو این بیست و خرده ای سال حتی یه روز هم نبوده که احساس آرامش یا شادی داشته باشه .

 البته چرا از اون وقتی که با زری (گدای سر چهاراه ) آشنا شده بود یه نم نمکی احساس خوبی بهش دست داده بود اما اون موضوع هم با تصادف زری و بعدش هم مردنش تموم شده بود .

یه بار دیگه شیشه قرص رو نگاه کرد . از جاش بلند شد و در شیشه رو باز کرد . یه ده تا قرصی تو شیشه بود . با خودش فکر کرد الان اون خانمی که این شیشه قرص از کیفش افتاد تو چه حالی است . بعد به خودش جواب داد گور پدرش ، اونقدر پول داشت که یه شیشه دیگه بخره .

حالا شدت باد بیشتر شده بود . اینو هم به بدبختی هاش اضافه کرد . دیگه تو پارک هم نمیتونست بخوابه . یواش یواش باید مثه سگا و گربه ها زیر ماشینی ، توی یه سوراخی چیزی بخوابه . از این فکر چندشش شد . یعنی اینقدر بدبخت که مثل حیوونا باشه ؟

عرق سردی روی پیشانیش نشست . باید تمومش میکرد . دیگه بسش بود . اینقدر خفت و خاری زجرش میداد . یه روز هم کمتر کوچیک بشه یه روزه .

یه چند تا از قرصها رو کف دستش ریخت . نگاشون کرد . اما بعد دوباره ریخت سرجاش . عرضه اینکارو نداشت . آخه واسه چی خودش رو بکشه . بالاخره زندگی اون هم اینجوریه دیگه . باید بسازه . قرار نیست هر کی بدبخته که خودش رو سر به نیست کنه . با این فکرها یه کم آروم شد و دوباره خوابید روی نیمکت .

 

*******

صدای تلویزیون از پنجره باز یه خونه نزدیک پارک بگوشش میرسید . گوینده داشت با آب و تاب راجع به خانه های فردا صحبت میکرد . نوع دکوراسیون داخلی ، نور اتاقها ، تهویه اتاقها و ...

یه لحظه چشماشو بست و خودش رو توی یکی از این خونه ها تصور کرد .

کنار شومینه نشسته بود و مشغول خواندن روزنامه . بوی پیتزا فضا رو پر کرده بود و اشتها رو دوبرابر میکرد . ترنم موسیقی گوشش رو نوازش میداد . از توی آشپزخانه صدای همسرش رو شنید که میگه : عزیزم اگه زودتر بلند نشی غدا تموم میشه ها ....

سنگینی یه دست که داشت شدید تکونش میداد خیالش رو پاره کرد : حالا ما میخوریم و تو خوابش رو ببین .

چشماشو باز کرد . دو تا مثل خودش ساندویچ و نوشابه اش رو برداشته بودند و داشتند فرار میکردند .

خندش گرفت . اولش آروم و بعد یکهو شد قهقهه و یواش یواش فریاد خشمگین و بعدش هم قطرات اشک .

 دیگه باید تموم بشه . همین حالا

اینو زیر لب گفت . در شیشه قرص رو باز کرد . تموم قرصها رو تو دهنش خالی کرد . اولی و دومی رو قورت داد ولی بقیه تو گلوش گیر کرد . نفسش بند اومد .داشت خفه میشد . چشمش افتاد به یه شیر آب . تندی دوید و دهنش رو زیر شیر گرفت و تا میتونست آب خورد و بهمراهش تموم قرصها رو .

 راه نفسش که باز شد خندید . اما اینبار خنده واقعی . از شجاعت خودش متعجب بود . برگشت و اینبار مثل اینکه توی تختخواب پر قو بخواد بخوابه لم داد روی نیمکت . یه حس خوبی داشت . بدبختیهاش داشت تموم میشد . شنیده بود یه دنیای دیگه ای وجود داره که همه خوشبخت هستند . امیدوار بود توی اون دنیا خوشبخت باشه . دلش میخواست این چند ساعت باقیمانده رو فقط به چیزای خوب فکر کنه .

دست تو جیبش کرد . یه دستمال کثیف ، یه دونه گرد رنگی و یه تیکه کاغذ . این دونه رنگی رو خیلی دوست داشت هر وقت جلو آفتاب میگرفت رنگای قشنگی درست میشد . اونو توی مشتش گرفت .

 

*******

صدای تلویزیون یه بار دیگه بگوشش رسید : بینندگان عزیز تا دقایق دیگر برنده خوشبخت جایزه 500 هزار دلاری رو اعلام میکنیم . لطفا کانال رو عوض نکنید . شاید اون برنده خوشبخت شما باشید . بله شماره بلیط اون برنده خوشبخت 12345 هست . عجب شماره جالبی . من از همینجا به اون تبریک میگم ....

با خودش گفت : 12345 عجب عدد جالبی . راستی اونکه ببره با اون همه پول چیکار میکنه . حتما یه قصر میسازه با کلی پیشخدمت . یه ماشین بزرگ میخره . یه ویلا میخره و خیلی کارای دیگه .

اما به من چه . من که تا یکی دو ساعت دیگه میمیرم . بهتره به چیزای دیگه فکر کنم .

وزش باد دستمالش و یه تیکه کاغذ رو  تو آسمون پرواز داد . دوید دنبالشون و هر دو تا رو گرفت . بخودش خندید . آخه آدم مرده دستمال میخواد چیکار . دوباره دستمال رو پرواز داد . فکر کرد با کاغذ یه موشک بسازه . کاغذ رو باز کرد . یه شماره مسخره چهار گوشه کاغذ نوشته بود . تای اول رو زد . تای دوم . بالهای موشک رو درست کرد . خواست موشک رو بندازه که یه دفعه مثل برق گرفته ها خشکش زد . تندی تای کاغذ رو باز کرد و یه دفعه دیگه شماره رو خوند : 12345

باورش نمیشد . این همون بلیط بخت آزمائی بود که شمارش برنده شده بود . اون بلیط رو چند روز پیش یه نفر موقع گدائی بجای اسکناس کف دستش گذاشته بود .

عجب پس اون برنده خوشبخت خودش بوده . یه دفعه مثل دیوونه ها جیغی زد و به هوا پرید . حالا دیگه رویاهاش میتونست واقعی بشه . حالا دیگه هر چی میخواست میتونست بخره . ماشین ، خونه ، خوردنی و ...

فکر میکرد فردا باید زود بره و جایزه رو بگیره . حتی یه لحظه رو هم نباید از دست میداد .

بلیط رو با دقت تا کرد . بهترین جا توی جورابش بود . پنهانش کرد و دوباره دراز کشید روی نیمکت . فکر کرد از فردا دیگه این نیمکت لعنتی رو نخواهد دید . اصلا بهتره این نیمکت رو بخره بعد با تبر داغونش کنه .

چشماشو بست . بین خوشبختی و بدبختیش فقط یه چند ساعت فاصله بود . یواش یواش داشت خوابش سنگین میشد .

 

*******

چشماش داشت از حدقه درمیومد . تازه یادش افتاد چه گندی زده . خوشی برنده شدن جایزه ، خوردن ده تا قرص رو از یادش برده بود . یه چند دقیقه مثل چوب خشکش زد. بعد مثل آدمهای جن زده یه تکونی خورد و دستش رو ناخودآگاه توی حلقش کرد . چند دفعه حالت تهوع بهش دست داد ولی چیزی استفراق نکرد .

تو سرو کلش میزد . نمیدونست چکار کنه . فکرش کار نمیکرد . کاخ آرزوهاش رو با دست خودش خراب کرده بود . داد زد . نعره زد . گریه کرد و بعد مثل دیوونه ها شروع کرد به دویدن . نمیدونست کجا میخواد بره ولی همینطور میدوید .

پاش رفت توی یه چاله آب و سکندری رفت و ولو شد وسط آب . سرش بدجوری درد میکرد . انگار قرصها داشتند تاثیر خودشون رو میذاشتند . احساس گیجی داشت . چشماش کم سو شده بود . باقیمونده توانش رو جمع کرد و فریادی کشید و بعد از هوش رفت .

 

*******

نور شدید بالاسرش اذیتش میکرد . یه چند بار پلک زد و یواش چشمش رو باز کرد . شیشه سرم بالاسرش آویزون بود و یه سیم و یه سوزن بدستش. دور و برش و دید زد . حالا و هوای اتاق نشون میداد تو بیمارستان بستری شده . نمیدونست چه جوری سر از اینجا درآورده . تو همین فکرها بود که پرستار وارد شد و بهش گفت : حالت چطوره ؟ و قبل از اینکه منتظر جواب باشه ادامه داد : اگه زود نرسونده بودنت معلوم نبود با اون همه قرص ویتامین که خورده بودی الان زنده بودی یا نه . نزدیک به یه روز کامل هست که خوابیدی . یه چند روز دیگه اینجا باشی میتونی مرخص بشی .

قرص ویتامین ! قرص ویتامین ! این جمله رو چند بار با خودش گفت و بعد یه دفعه با صدای بلند خندید . پرستار با تعجب نگاهش کرد و بعد رفت .

همینکه در پشت سر پرستار بسته شد جنگی از جاش پرید و جورابش رو کند و بلیط خوشبختیش رو از توی جوراب درآورد . یه کم ترسید . کاغذ بدجوری تغییر شکل داده بود . حدس زد اون موقع که توی چاله آب افتاده اینجوری شده باشد . با ترس کاغذ چلمبه شده رو باز کرد . از اون پنج عدد خوشگل شاید به زور میشد 2 رو خوند . این کاغذ 500 هزار دلاری دیگه پشیزی هم ارزش نداشت . دوباره حس کرد سرش داره گیج میره . خوابید رو تخت و ملحفه رو کشید رو سرش . براش خیلی عجیب بود . نمیدونست این ماجرا واقعی بوده یا یه رویا . این قصه رو هیچ کسی باور نمیکنه . آدم یه شبه از فقر به ثروت برسه و دوباره فقیر بشه . آدم یه شبه تا آخر خط بره و دوباره برگرده .

فکر کرد بهترین کار اینه که اصلا به شب گذشته فکر نکنه . اصلا یه خواب بوده . الان مهمترین کار واسش فرار از این بیمارستانه. آره باید یه نقشه برای فرار بکشه . لبخند زد . تا ده بیست ساعت پیش میتونست این بیمارستان رو بخره و حالا ...

 

*******

دوباره روی نیمکت دراز کشیده بود .

به بلیط های توی دستش نگاه کرد و منتظر شنیدن صدای تلویزیون شد .