چهارراه

" گل ، گل دارم . ارزون میدم "

چهار راه مثل همیشه شلوغ بود . انواع ماشینها رو میشد با رنگها و مدلهای مختلف توی اون چهاراه دید . از شانس خوبش تازگیها تایمر چراغ قرمز هم گذاشته بودند و اون میتونست بمحض نزدیک شدن زمان اتمام چراغ قرمز خودش رو به پیاده رو برسونه . کارو کاسبیش تو اون چهارراه حسابی گرفته بود . خودش هم نمیدونست چرا مردم اینقدر گل میخرند ولی به این کارا ، کار نداشت .

از روزی که با هزار بدبختی و بزور دعوا و کتک کاری تونسته بود بقول خودش سرقفلی فروش گل توی چهارراه رو بدست بیاره پس اندازش از روزی 500 تومن به روزی 1500 تومن رسیده بود . حالا دیگه میتونست بعضی شبا تو هفته یه پیتزای گوشت و قارچ بخوره . میوه هم توی برنامه غذاش اومده بود و خلاصه حسابی از این رو به اون رو شده بود .

 

*******

چراغ دوباره قرمز شد . نگاهی به ماشینها کرد . یه ماشین بنز سورمه ای رنگ چشمشو گرفت . تندی خودش رو به ماشین رسوند . کنار راننده یه دختر خانم نشسته بود . چند ضربه به شیشه زد و گفت : خانم گل نمیخواهید ؟

لبخند دخترک توی چشماش نشست . فقط همین یادش موند که یه دسته گل به دخترک داد و پولش رو گرفت .

تو پیاده رو غرق در افکارش شده بود ...

آخ !!! پشت گردنش بخاطر پس گردنی سوخت . اوستاش با عصبانیت داد زد : خنگ خدا پس چرا کار نمیکنی ؟ یکی دوباری چراغ قرمز شده و دوباره سبز شده ولی تو تن لش همینجوری وایسادی . یالا زود باش جلدی بپر تا چلاغت نکردم.

از ترس پس گردنی دوم خودش رو انداخت وسط چهارراه . یه چند تا گل که فروخت همه چیز یادش رفت .

 

*******

هوا امروز یه کم سردتر شده بود . واسه همین خیلی حال میداد بین دوتا چراغ قرمز یه سری به سطل آتیش بزنه . دستاش که گرم شد چراغ هم قرمز شده بود . تندی دسته گلها رو برداشت و دوید سمت چهاراه . هنوز به وسط چهارراه نرسیده بود که ماشین بنز سورمه ای دیروزی رو دید . نگاهی کرد . همون دختر خانم صندلی جلو نشسته بود .  یه کم با تردید جلو رفت . چند ضربه به شیشه زد و گفت : خانم گل نمیخواهید ؟

دوباره همان لبخند و بعدش تو فکر رفتن .

 

*******

دو سه هفته ای گذشت . حالا دیگه ساعت دقیق رسیدن اون ماشین بنز سورمه ای رو میدونست . بهترین و پرترین دسته گلش رو واسه اون دختر نگه میداشت . خودش هم میدونست که برای پول نیست . شیفته نگاه و لبخند اون دختره شده بود . اصلا تمام روز با اون لبخند زندگی میکرد و شبها هم خوابش رو میدید . دلش میخواست این لبخند همیشه واسه اون باشه .

فاصله طبقاتی زیاد بین خودش و اون دختر رو میدونست . اما بخودش میگفت : مگه نه اینکه تو قصه ها یه پسر فقیره عاشق دختر پادشاه میشه و بعدش هم کلی سختی میکشه ولی آخرش به اون میرسه . خوب شاید این داستان خودش هم به همینجا ختم بشه . هرکاری خدا بخواد همون میشه .

با این فکرها لبخندی میزد .

 

*******

از ناراحتی پاش رو بزمین میکوبید . نیم ساعتی از وقت همیشگی گذشته بود و ماشین آرزوهاش نیومده بود . مثل مرغ سرکنده حیرون بود . حتی نعره اوستاش رو هم نشنید . فقط چشمش به ابتدای خیابان بود . یهو از دور ماشین بنز رو دید . ناغافل پرید وسط خیابان . صدای ترمز چند ماشین و دنبالش فحش راننده ها . ولی اون فقط حواسش به ماشین بنز بود . ماشین از بغلش رد شد . همون ماشین بود ولی دختره توش نبود .

حال خودش رو نفهمید . وسط خیابان نشست . همین یادشه که دست و پاش رو گرفتند و بردنش کنار سطل آتیش . اونروز دیگه کاری نبود . اینو اوستاش گفت . واسه همین یه کم که حالش جا اومد راه افتاد سمت خونه .

 

*******

سر چهارراه این پا اون پا میکرد . یه چراغ تا اومدن بنز سورمه ای وقت بود البته اگه سر وقت میومد . دسته گلش رو آماده کرد . از دور ماشین بنز رو دید . با شادی آماده شد . ماشین که وایساد رفت جلو .

امروز هم دختره تو ماشین نبود . کمی تردید داشت اما بالاخره چند ضربه به شیشه زد .

راننده گفت : گل نمیخوام .

کمی من من کرد و گفت : ببخشید این خانم که هر روز از من گل میخرید نیستش .

راننده با تعجب پرسید : خانم رو چکار داری ؟

با ترس گفت : هیچی فقط هر روز بمن انعام میداد ....

راننده با خنده زیرکانه ای گفت : دیگه منتظر انعام نباش . خانم تو بیمارستان بستریه و به این زودی مرخص نمیشه .

یهو دلش ریخت پائین . یه کم مکث کرد و یواش پرسید : ا ، کدوم بیمارستان ؟

راننده در حالیکه دنده رو جابجا میکرد گفت : بیمارستان پائین خیابان .

 

*******

یه دو سه باری رفت تا جلو در بیمارستان و برگشت . مونده بود چیکار کنه . میترسید اگه ازش بپرسن با کی کار داره چی بگه . نه اسمی نه فامیلی هیچی نمیدونست . وقت ملاقات هم داشت تموم میشد . یواش یواش داشت بیخیال میشد که یهو راننده بنز رو دید که از ساختمون روبرو میاد بیرون و پشت سرش چند خانم . راننده با عجله درهای ماشین رو بازکرد و خانمها سوار شدند .

از پله های ساختمان بالا رفت . داخل که شد 5 تا در اتاق بود . با خودش گفت : تو تموم اتاقها رو سرک میکشه شاید ببینش . رفت طرف در اولی . داشت تو اتاق رو دید میزد که دستی پشتش خورد .

با کی کار داری ؟

پرستار بخش بود و منتظر جواب مونده بود . کمی پشت گوشش رو خاروند . با من من گفت : این خانما که با بنز سورمه ای اومدند منو فرستادند ...

پرستار در حالیکه دور میشد گفت : اهان اومدی کادوهای خانم رو ببری . اتاق آخره . فقط زودباش که وقت ملاقات تموم شده .

از پنجره یه نگاهی به داخل اتاق کرد . همون دختره رو تخت دراز کشیده بود . مردد شد . خواست برگرده . اما دلو به دریا زد . سلامی کرد و داخل اتاق شد .

دختر سرش را برگرداند . اول کمی تعجب کرد اما بعد همون لبخند شیرین رو لباش نشست . با دست اشاره کرد .

وقتی کنار تخت دختر رسید دسته گل رو بطرف دختر گرفت و گفت : ببخشید . یه چند روزی ازم گل نخریدید گفتم براتون بیارم . این گلها تازه هستند .

دخترک با همون لبخند دسته گل رو گرفت و بعد از توی کشو پول درآورد و ...

یه کم ناراحت شد . تندی گفت : نه نه پولش رو نمیخوام . همینجوری واستون اوردم . راستش خودتون رو هم میخواستم ببینم !!! اگه مزاحمتون نیستم .

دخترک اشاره به صندلی کرد . بعد از توی کشو کاغذ و مدادی درآورد و روش نوشت : اسمت چیه ؟

" اسمم محمد علی هستش . بچه ها بهم مملی میگن . شما همون ممد بگید . "

دخترک دوباره نوشت : کارت همون گل فروشی هست ؟

" آره ، کار بدی نیست . درآمدش خوبه . بعدش هم گل و گیاه یه حال دیگه ای داره ."

دخترک نوشت : دیگه چه کارهائی بلدی ؟

" والله تخصص دیگه ای ندارم . اما فکر کنم هر کاری رو زود یاد بگیرم "

.... مکثی کرد و با تردید پرسید : خانم شما اگه حرف زدن براتون خوب نیست من مزاحم نشم ؟

دخترک نگاهی بهش کرد . یه کم ساکت موند . بعد  نوشت : نه من اصلا نمیتونم حرف بزنم ....

گیج شده بود . حرفاش یادش رفت . موند چه جوابی بده تا این سکوت سنگین بشکنه .

دخترک سکوت را شکست : فکرش رو نمیکردی نه . عیبی نداره . من از این موضوع ناراحت نیستم . بیشتر ناراحتیم بخاطر پاهام هستش که داره فلج میشه ...

نتونست بقیش رو بخونه . اتاق دور سرش سیاهی رفت .

 

*******

چشماشو که وا کرد همون پرستاره بالاسرش بود .

پرستار ازش پرسید : حالت خوبه ؟ یه دفعه چت شد ؟ الان میتونی بلند شی ؟ خانم اینو داده که بهت بدم . و کاغذی رو دستش داد .

کاغذ و گرفت و پرسید : خانم کجاست ؟

پرستار گفت : رفته اتاق عمل .

دوباره پرسید : عمل !! عمل واسه چی ؟

پرستار گفت : میخوان پاهاش رو عمل کنند . اما من فکر نمیکنم خوب بشه . طفلک دختره با این همه پول باباش ...

نخواست بقیش رو گوش بده . بلند شد و بیرون زد .

رو نیمکت پارک نشست . دور و برش رو نگاه کرد . یه نفر روی نیمکت اون طرف خوابیده بود .

 نامه رو باز کرد و خوند :

سلامی دوباره . راستش از اینکه منو بعنوان یه دوست پذیرفته بودی ممنونم . اون دسته گلت و دل پر محبتت واسم خیلی با ارزش بود . نمیدونم چه طوری جبران کنم ولی به این آدرس که نوشتم برو تا توی شرکت پدر کار کنی . من به پدر میگم ....

 

*******

سر چهارراه منتظر قرمز شدن چراغ بود .

وزش باد بسته های جوراب تو دستش رو تکون میداد .

یه لحظه یاد چهارراه قبلی و گل فروشی افتاد .

بیخیالش شد . اون چهارراه ده بیستا خیابون با این چهارراه فاصله داشت .